اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

امیر علی در ماه شانزدهم عاشقی💖💖💖

هوراااا.بالاخره یاد گرفتی بگی آب قبلا میگفتی با عینکمو برمیداری دفراررر یه وقتایی هم برمیگردی بهم میدی میگی بیااا نه رو هم با تحکم میگی. مو گوش بینی پا.چشمک زدن هم بلدی. گ گلی هم یعنی قلقلک بدیم. من گفتنت هم بیسته. عاشق اون لحظه ای هستم که دو تا انگشت اشاره تو به سمت خودت میبری و می گی من. عاشق ددری و قشنگ میگی ددر جی جی هم میگی بده تاب تاب میخونی تا میگم کلاغ.انگشتتو میزاری کف اونیکی دستت و می گی پر اتل متل بلدی و همزمان که رو پاهامون میزنی یه چیزایی میخونی. عشقت کتاب خوندنه.و خط خطی کردن. خدایا این لحظات شیرین رو نصیب همه بفرما دوست دارم امیر علی یک سال و چهار ماه و یک هفته من ع...
26 دی 1396

امیر علی یک سال و چهار ماه و شش روزه من😘😘

سلام.پسرای گلم.خدا رو شکر بهتر شدین. اما من مریض شدم.تب و لرز.شب بدی بود😩 اما امیر علی عشق مامانه.هر روز در حال پیشرفتی.تقریبا هر چی میگیم تکرار میکنی.منظورت میرسانی.مامان.بابا.نی نی.با همون آب.دادا.ممد.نون.در در.گل.برق.تیک تاک.این رو اشاره میکنی و می گی.بابابزرگ.که عشقته.تو بغلش آروم میشی اتل متل میخوری.کلاغ پر.میکند هر کی بابا دوست داره دست بالا.دو تا دستتو بالا میکنی و میگی من😍 چند تا دوست داری؟دو تا.یا ده تا. جدیدا فول شدی.خونه سعیده همش تو آشپزخونه پهلوی لباسشویی بودی.خونه مامانی هم.همش مواد شوینده رو میخوای. عاشق جارو برقی هستی.سوارش میشی.گاهی هم کمک میکنی. فعلا آشغالا رو جمع میکنی.میدانی سطل آشغال.در کابینت بسته...
22 دی 1396

دل نوشته

  سلام.پسرای گل مامان. به هفته دیگه هم گذشت. تو این هفته امیر محمد و امیر حسین بهتر شدن😍.امیر علی چشماش قرمز و چرکی شده😔 این هفته دوره قرآن از ما بود.شب قبلش زیر گاز مهمون داشتیم😰 بابابزرگ و مامانی برگشتن.جالبه دو دست شیرینی خوری آورده مامان که منم یه دستشو داشتم.خیلی ذوق کردم. چهارشنبه.امیرحسین رفته خونه بابابزرگ.اونجا هم کسی نبود و به آقای حسینی گفته به بابا خبر بده.بابا هم فک کرده تو مدرسه ای.تا پیداتکردیم نصفه عمر شدم😭 شبش خونه دایی علی رفتیم.من آجیل روتعارف کردم بابا ناراحت شد😔بدجور به امیر حسین گقت توبرو اونم به حرف نکرد و خلاصه گریه اش خیلی منو به هم ریخت. اعصابم داغون شد😔😔😔همیشه خونه دایی علی یه موضوع هست...
14 دی 1396

بنیتا دوست مجازی واقعی امیرعلی😍😍😍

سلام.پسرای مامان. هفته اول دی با مریضی امیرمحمد شروع شد.چشماش قرمز و چرکی شد پنجشنبه دوست مجازیمون واقعی شد.حمیده جون و دختر گلش بنیتا که یک ماه از امیرعلی بزرگتره از مشهد اومدن خونمون. به ماشین کنترلی هم برا امیر علی کادو آوردن. دیشبش بابابزرگ و مامانی رفتن زاهدان.خونه عمه و عمو.جاشون به شدت خالیه امروز جمعه از پنج صبح امیر حسین بیدار بود و لپ تاپ کارتون میدید.برا امتحان شنبه هم فصل کسر رو از کتاب کانون کار کردیم خدا رو شکر باهوش منه . از ظهر اما پسری گلودرد.عصر همراه بابا رفتین دکتر.فقط اکسپکتورانت داده.اما الان تب و لرز داره و بالا مباره. خدایا مریضی رو از پسر گل من دور کن. ...
8 دی 1396
1